خورشید را به نیزه خیال غروب نیست
این آفتاب تا به قیامت منور است
گاهی طلوع می کند از مشرقی دگر
اما چه چاره ها به دل ما مکدر است
گل کرده در کشاکش خونین نیزه ها
بانگ رسا و دلکش الله اکبرت
ای کاش آسمان به زمین خیمه میزد و
خواهر ندیده بود سر نیزه ها سرت
گل کرد بر لبان تو تا غنچهی عطش
خون گلویت آب لبان تو می شود
ای تیر! شرم کن ، به کجا می روی ؟ چرا ؟
کز شرم تو خمیده کمان تو می شود
دارد غروب می شود و دشت بیقرار
خورشید را چرا به سر نیزه می برند؟
با کاروان خسته خیال درنگ نیست
وقتی که ماه را به سر نیزه می برند