اگر همه چیز طبق نقشه پیش برود سوری ها می افتند توی تله. ابوعمر و اسماء به خواسته شان می رسند و من به نازیه. برمی گردیم سر خانه و زندگی خودمان و خلاص می شویم از این جهنم. هرسه نشسته ایم یک گوشه ی اتاق کوچک سیمانی که جز موکت زیرپایمان هیچ چیز دیگری ندارد. سوفی با علامت اسماء چادرش را از سرش برمی دارد و شروع می کند به فحش دادن. داد و بیداد می کند و فحش می دهد به ابوبکر بغدادی. اسماء حمله می کند به سمت سوفی وگردن لاغرش را با دست هایش فشار می دهد. «آخرین بارت باشد با دهان نجست اسم ابوبکر بغدادی را می آوری» تن لاغر سوفی گم شده بین بازوهای عضلانی اسماء. سوفی انگشت های سفیدش را می پیچد دور دستهای اسماء و تلاش می کند حلقه ی دست های اسماء را از دور گردنش باز کند اما نمی تواند. از گلویش صدای خرخر بلند می شود و پاهایش را می کوبد روی زمین. جیغ می کشم. در باز می شود و دو سرباز سوری به سمت اسماء می دوند و او را به زور از سوفی جدا می کنند. سوفی سرفه کنان می نشیند. دستش را از گلویش می گیرد و نفس نفس می زند. سربازها از روی چادر بازوهای اسماء را محکم گرفته اند و نمی گذارند تکان بخورد. اسماء خم می شود سمت سوفی.«شرم باد بر کسانی که وعده ی الله را از یاد برده اند و فراموش کرده اند که پیامبر در بهشت منتظرشان است.» سوفی نفس نفس می زند. سربندش شل شده و برقع اش افتاده کنار پایش. نه سربندش را محکم می کند و نه برقع اش را برمی دارد. چشم هایش را می بندد و شعر فرانسوی را بریده بریده زمزمه می کند. دستم را م یبرم زیر چادر و شکم برجسته ام را لمس می کنم. نمی دانم تا کی قرار است این وضعیت ادامه پیدا کند. سرباز بلند قد کنار در، به فرمانده ای که وارد اتاق می شود ادای احترام می کند. فرمانده نگاهی به اسماء می اندازد و اشاره می کند ببرندش. اسماء با خشم خیره می شود به سوفی و تهدیدش می کند که به زودی درون شعله های آتش جهنم خواهد سوخت. اسماء را از اتاق بیرون می برند. فرمانده نزدیک سوفی می شود. سوفی بلند می شود سربندش عقب رفته و موهای طلاییش پیداست. این ادا و اطوارها جزء نقشه شان است. این که سوفی نشان بدهد کم آورده است. این که فریبش داده اند که درس و دانشگاه و خانواده اش را رها کرده و آمده رقه که به فتوای شیخ محمد عریفی عمل کند. بریدن سوفی را زودتر باور می کنند،تا بریدن اسماء سعودی. سوفی را هم با خودشان می برند و در اتاق را می بندند. قرار است سوفی توی بازجویی هایش همان اطلاعاتی را که ابوعمر گفته، بدهد. روزی که آوردندش توی قلعه، اولین زنی بود که بی اکراه پایش را گذاشت روی سینه ی جسد سرباز سوری و سرش را از تنش جدا کرد. توی تمام مدتی که اسماء فیلم می گرفت و سوفی سر می برید لبخند به لب داشت. ابوعمر آب دهانش را پرت کرد روی صورت سر بریده ای که سوفی از موهای بلندش گرفته بود و خون از حنجره اش قطره قطره روی زمین می ریخت، به سوفی لبخند زد «لقب ام المومنین برازنده ی توست». رو کرد سمت سربازانش وگفت سوفی را ام المومنین صدا کنند. من و زن های دیگر از پنجره ی اتاق نگاه می کردیم. زن هایی که به اجبار شوهرانشان برای خدمت به ابوعمر و سربازانش، راهی این جهنم شده بودند. ما حق نداشتیم از اتاق بیرون برویم. حق نداشتیم با هیچ مردی سخن بگوییم و هیچ مردی نباید صدای ما را می شنید.
ازهیچ کدام شان خبری نیست. لابد اسماء را برده اند توی اتاق دیگری. سوفی را هم برده اند اتاق بازجویی. همانطور که ابوعمر پیش بینی کرده بود. نمی دانم ابوعمر آنقدر مرد هست پای حرفش بماند و کاری به نازیه نداشته باشد یا نه. از حیوانی مثل ابوعمر بعید نیست که بزند زیر قولش. چیزی که دلم را قرص می کند قسمش است که سرش برود زیر قسمش نمی زند. سوفی را که بیاورند، من را می برند برای بازجویی. من باید خودم باشم. نقش خودم را بازی کنم. زن حامله ی بخت برگشته ای که از روی بداقبالی و طالع نحسش سر از اینجا درآورده و گیر افتاده میان یک مشت جانی و آدم کش. فضاحتش به حدی است که حتی نمی داند نطفه ی توی شکمش مال کدامیک از مجاهدانی است که به زور کتک و تهدید به عقدشان درآمده. با صدای باز شدن در سرم را از روی زانوهایم بلند می کنم.
سوفی به همراه دو سرباز وارد اتاق می شود. زیر چشمی نگاهش می کنم چهرهاش شبیه زنان شوهر مرده است. دستم را از دیوار می گیرم و بلند می شوم. دو سربازی که سوفی را آورده اند از بازوهایم میگیرند. همراهشان از اتاق بیرون می روم. می برندم توی اتاق کوچکی. فرمانده ایستاده کنار میز فلزی گوشه ی اتاق. می ایستم روبروی فرمانده. تنم از زیر چادر میلرزد. فرمانده نگاهی به سر تا پایم می اندازد و اشاره میکند بنشینم. مینشینم روی صندلی. اسمم را میپرسد. مات و مبهوت خیره میشوم به دهانش. اسماء گفت خودت را بزن به نفهمی و طوری نگاهشان کن که انگار اولین بارت است که کلمات عربی به گوشت میخورد.گفتم «ولی همه میدانند که تاجیکها مسلمانند و قرآن میخوانند». قهقهه زد «آن مجوسهای کافر هیچ چیز از اسلام نمیفهمند. نزدیک است روزی که ما به یاری الله تمام جهان را فتح کنیم و همهی کافران را گردن بزنیم.» دختر چشم و ابرو سیاهی که کنار در ایستاده. خیره میشود به چشمهایم که از شکاف برقع بیرون است فرمانده دوباره اسمم را میپرسد. این بار بلندتر از قبل. میگویم «عربی نمیدانم». دختر لباس نظامی گشادی پوشیده و سربند سیاهی به سرش بسته است به سمتم میآید.«همراه فرانسویات همه چیز را گفت. به نفعات است اعتراف کنی» لبخند میزند.«مادرم فارسی زبان بود. اهل ایران. فارسی را از او یاد گرفتم.». بریده بریده میگویم «من را به اجبار همراهشان آوردند. اگر نمیآمدم طفلم میافتاد زیر دست سربازان وحشی ابوعمر» خیره نگاهم میکند. با گریه میگویم «هر چه میخواهید بپرسید همه را جواب میدهم.» فارسی را خوب حرف میزند لابد این شگردش است. اسماء گفت «بازجوهایشان به چند زبان مسلطاند». باید حواسم را جمع کنم یک حرکت نادرستم باعث میشود که همه چیز را بفهمند. سوالهایی را که فرمانده به عربی میگوید دختر به فارسی از من میپرسد و جوابهایم را به عربی تحویل فرمانده میدهد. راستش را میگویم. مو به مو. قرارمان همین است. همه چیز را بگویم. بی کم و کاست. هر چه شده و هر بلایی سرم آمده.جز این که همه ی اینها بازی است. نگاه میکنم به چشمهایش. چشمهایش شبیه چشمهای راشا است. اگر خوش شانس باشد کشته میشود و گرنه میافتد توی چنگ ابوعمر و خدا میداند چه بر سرش میآید. ابوعمر خوشش می آید از چشمهای درشت و سیاهی که بدرخشد و برق بزند. تمام سوالهایشان را جواب می دهم درست و دقیق. از نگاههایشان و حرفهایی که بینشان رد و بدل میشود، حس میکنم که حرفهایم را باور کردهاند. سوالهای فرمانده که تمام میشود. حیران و وحشت زده خیره میشوم به دختر. باید خودم را میزدم به نفهمی و حرفها و حرکات و رفتارشان را بی کم و کاست به اسماء گزارش میدادم. اسماء زن سوم ابوعمر است. بعد از ابوعمر حرف حرف اسماء است. اراده کند میتواند هر کجا که دلش خواست دستهایش را حلقه کند دور گردنم و آنقدر محکم فشار دهد که خفه شوم. به راحتی خفه کردن جوجه گنجشکی. از چیزهایی که دختر سوری نجوا کنان به فرمانده میگوید مطمئن میشوم که نقشهمان گرفته و همه چیز بی کم و کاست اجرا میشود. همانطور که خواسته ی ابوعمر است. مخصوصا که دختر تاکید میکند بخشهای مهم حرفهایم با اعترافات سوفی مو نمیزند. نگاهم را میدوزم به کف سیمانی اتاق. باورم نمیشود همه چیز به این راحتی تمام شود. بدون قطرهای خون یا کوچکترین زخمی. حتی بدون خوردن سیلیای. کاش کمی سر سختی میکردم تا زیر شکنجهشان از شر این نطفهی لعنتی خلاص میشدم. اما ابو عمر گفته بود سر سختی نشان ندهم. سر سختی را باید اسماء نشان میداد.
چهره های زن و دخترهای آوارهای که توی اردوگاه بودند میآید جلوی چشمهایم و چشمهایم خیس میشود. دختر سوری لبخندی میزند و میگوید نگران نباشم برایم اتفاقی نمی افتد. فکر میکند میترسم بلایی سرم بیاورند. تنم می لرزد. دستهایم روی پاهایم میلرزند. چند قدم به سمتم میآید. دلداریم میدهد که نگران نازیه نباشم. نمیداند از بلایی که قرار است سر خودش و زنهای دیگر بیاید وحشت دارم. بلایی که سر راشا و اهالی روستایشان آمد.سربازهای ابوعمر همه ی مردهای روستا را جلوی چشم زن و بچه هایشان تیرباران کرده بودند و بعد زنها و دخترهای جوان را جدا کرده بودند برای خودشان. ابوعمر از چشمهای راشا خوشش آمده بود و راشا را برای خودش برداشته بود. سربازهایش هم زن و دختری برای خودشان کنار کشیده بودند. انتخاب نشدهها را همراه پیرزنها و بچهها فروخته بودند. به قلعه که برگشتند راشا و زنان و دختران انتخاب شده همراهشان بودند. اسماء گفت بهشان غذا و لباس تمیز بدهیم. هیچ کدامشان لب به غذا نزدند.گریه میکردند. آنهایی که مثل راشا به جهاد نکاح تن ندادند را جمع کردند توی حیاط قلعه. ابوعمر گفت بنزین رویشان بریزند و بعد خودش فندک زد. راشا و بقیه دست و پا میزدند و میسوختند. هوار میکشیدند و جزغاله میشدند. ابوعمر و سربازهایش نگاهشان میکردند و قهقهه میزدند.
اشک سرازیر میشود روی گونههایم زیر برقع. عذاب وجدان گلویم را گرفته و دارد خفه ام میکند. اگر نازیه دستشان نبود همه چیز را میگفتم و دستشان را رو میکردم. ابوعمر نازیه را گروگان نگه داشت و گفت اگر کارم را به درستی انجام ندهم نازیه را عقد یکی از سربازان روسیاش میکند. با گریه گفتم نازیه بچه است فقط ده سال دارد. ریش بلندش را خاراند و گفت همهی ما باید در راه خدا جهاد کنیم.کوچک و بزرگ ندارد. او میتواند با جهاد نکاح درهای بهشت را به روی خودش باز کند. اسماء گفت سوریها، فارسی زبانان را قابل اعتماد میدانند. اگر درست به نقشه عمل کنی به تو اعتماد میکنند و به راحتی در دام ما میافتند. پذیرفتم.
رفته بودم آب بیاورم که دیدم نازیه کلاشینکف به دست ایستاده و سوفی عکسش را میگیرد. دویدم سمت نازیه، لگد ابوعمر خورد به پهلویم و افتادم روی زمین. با دستور ابوعمر نازیه بغضش را قورت داد و با لبخند خیره شد به دوربین. سوفی از دختران خارجی چادرپوش و برقع زنی که کلاشینکف یک دستشان بود و سر سربازان سوری دست دیگرشان عکس میگرفت و توی فیسبوکش منتشر میکرد. هفده نفر از دختر و پسرهای هم دانشگاهیاش را با وعده و وعید کشانده بود رقه. زنها و دخترهایی که همراه مردانشان یا به تنهایی به رقه میآمدند زیر نظر اسماء تعلیم میدیدند. اسماء خیلی از دختران تونسی را با وعدهی بهشت با کمربند انتحاری میفرستادد سمت سربازان سوری.
دلیر را هم یکی مثل سوفی فریفته بود. وعده و وعید کار و امکانات توی استانبول را به دلیر داده بود. یک هفتهای که توی استانبول بودیم همه چیز خوب بود همانطور که آشنای رفیق دلیر گفته بود. بعد از سالها گرسنگی طعم سیری را میچشیدیم. همراه دلیر که توی خیابانهای استانبول قدم میزدم قلبم پر از شادی میشد و فکر میکردم بلاخره زندگی روی خوشش را به ما هم نشان داد. روز هشتم آمدند دنبالمان.گفتند باید برویم سمت مرز سوریه. هر چه از دلیر پرسیدم سوریه برای چه؟ جواب درستی نداد. شبانه از مرزگذشتیم و وارد رقه شدیم. دو نفر با ریشهای بلند که سربندهای سیاهی به پیشانی بسته بودند و روی سربندها ذکرهای عربی نوشته شده بود ما را آوردند توی قلعه. من و نازیه را بردند توی اتاقی که چهار زن و هفت هشت بچه تویشان بود. ما باید لباسهای کثیف و خونی سربازها را میشستیم و برایشان غذا میپختیم. از دلیر خبری نداشتم فرستاده بودندش آموزش ببیند. آموزشش که تمام شد برگشت نگذاشتند بیشتر از یک ساعت ببینیمش. ریشهایش بلند شده بود.لباسنظامی پوشیده بود و سربند بسته بود. یک کلاشینکف هم داده بودند توی دستش که از خودش جدا نمیکرد. نازیه وحشت کرده بود، سمت دلیر نمیرفت. نشسته بود گوشهی اتاق. زانوهایش را بغل کرده بود و زیر چشمی نگاهش میکرد. غذای دلیر را که دادم گفت« الله جزای خیر عطا کند» دلخور نگاهش کردم «این چه بلایی بود که بر سرمان آوردی دلیر؟» غضبناک شد «جهاد در راه الله از بالاترین فضیلتهاست»کلاشینکفش را که تکیه داده بود به زانویش برداشت و رفت. دیگر ندیدمش تا اینکه یک روز لباس میشستم که اسماء صدایم کرد دستهایم را با چادر خشک کردم. برقعام را که بالای سرم بود انداختم روی صورتم و رفتم. اسماء موبایل توی دستش را گرفت سمتم.« شوهرت وارد بهشت شد» خیره شدم به عکس خونین دلیر. نگذاشت گریه کنم گفت«کفر است» عصر همان روز ابوعمر به زور کتک و تهدید بردن نازیه، من را به عقد یکی از سربازان تونسیاش در آورد.
لبهایم میلرزد. دختر سوری دستم را میگیرد توی دستهایش. گرمای دستش از دستکشهای توی دستم میگذرد و میرسد به دستهای سرد و لرزانم.لبخندمیزند«نگران نباش ما حرفهایت را باور کردیم. همراه فرانسوی ات هم همین چیزها را گفت» نگاه میکنم به اطراف اتاق. حس میکنم ابو عمر گوشهای ایستاده و زیر چشمی نگاهم میکند. انگار منتظر است لب باز کنم تا نازیه را بسپارد به غول بی شاخ و دم روسی. فرمانده نفسش را با صدا بیرون میدهد و به دختر سوری اشاره میکند من را ببرد. دختر از بازویم میگیرد، بلند میشوم چند قدم میرویم. میایستم. برمیگردم و فرمانده را که خیره است به قطرههای خون پاشیده روی پوتینهایش نگاه میکنم. به عربی میگویم «همهی اینها نقشه است». با تعجب نگاهم میکند. انگشتهای دختر محکمتر حلقه میشوند دور بازویم. فرمانده چند قدم به سمتم میآید و خیره میشود به چشمهای خیسم. آب دهانم را قورت میدهم و با لبهای لرزان میگویم«همهی اینها نقشهی ابوعمر است. برایتان دام چیدهاند». دختر خیره میشود به چشمهایم «حتی قصهی دخترت نازیه؟» کف دستم را میبرم زیر برقع و میکشم روی صورتم« نازیه توی چنگال ابوعمر است» فرمانده تکیه میدهد به میز و خیره میشود به زمین. دختر سوری میکشدم سمت صندلی. با تن لرزان مینشینم روی صندلی فلزی و نقشهی ابوعمر را میگویم. مو به مو و بی کم و کاست. میگویم که ابوعمر و سربازانش جلوتر از قلعه کمین کردهاند که محاصرهشان کنند و کار را یکسره کنند. دختر متحیر به سمت فرمانده میرود. خیره همدیگر را نگاه میکنند و از اتاق بیرون میروند.
اگر همه چیز همانطور پیش رفته بود که اسماء گفت. الان برگشته بودم توی اتاق کنار سوفی و منتظر بودیم تا ابوعمر افرادش را بفرستد سراغمان. با خیال راحت برمی گشتیم قلعه. شاید ابوعمر به شکرانهی پیروزیش من و نازیه را راهی میکرد برگردیم توی روستای خودمان. میتوانستیم دوباره توی زمین خشکمان که تکه تکه شده بود از خشکسالی این چند سال، راه برویم و دعای باریدن باران را بخوانیم. اما حالا با کاری که من کردم هیچ چیز معلوم نیست. سوریها شانس این را دارند که ابوعمر و سربازهایش را غافلگیر کنند و زنان توی اردوگاه را از چنگال حیوانی مثل ابوعمر و سربازهایش نجات دهند و لابد هر سهی ما را میکشند. حتما من، سوفی و اسماء را تیرباران میکنند. دستم را از لبهی صندلی میگیرم، میخواهم بلند شوم اما نمیتوانم. توانش را ندارم. تنم رمقی ندارد. مثل روزی که اسماء تن خونین دلیر را نشانم داد و زانوهایم لرزید و افتادم روی زمین. رها میشوم روی کف سیمانی اتاق. حتما رفتهاند سراغ سوفی تا دوباره بازجوییاش کنند. شاید با شکنجه بشود از سوفی اعتراف گرفت اما اسماء را تکه تکه هم کنند حرفی نمیزند. از خدایش است که شهید بشود و برود بهشت کنار پدر و برادرهایش که در درگیری با سوریها کشته شدهاند. اگر سوفی شکنجه را طاقت نیاورد و اعتراف کند شاید ما را نکشند.
در اتاق باز میشود. پاهایم را محکم می چسبانم به هم که لرز زانوهای خم شدهام کمتر شود. فرمانده میآید داخل. خیره میشوم به زمین سیمانی و زانوهای خمیده ام که از زیر چادر می لرزند. دختر سوری هم داخل میآید و در را میبندد. فرمانده نگاه میکند به شکاف برقع و خیره میشود به چشمهای سرخم «همراه فرانسویات مجبور شد اعتراف کند» وحشت زده خیره می شوم به لبه ایش. دختر سوری به سمتم می آید. کمکم میکند بلند شوم و بایستم.«نگران دخترت نباش به یاری خدا نجاتش میدهیم ما کارمان را خوب بلدیم» دستم را می برم زیر برقع و اشک هایم را پاک می کنم. از اتاق بیرون می رویم. راهرو باریک و درازی را تا انتها میرویم. سرم را برمیگردانم و نگاهم خیره میماند روی اتاقی که سوفی درونش بود. با تکان بازویم سرم را برمی گردانم. ده دوازده پله را پایین میرویم. دختر چند ضربه به در آهنی کوچکی میزند و جمله ای به عربی میگوید که معنیاش را نمیفهمم در باز میشود وارد انباری دراز و باریکی میشویم. خیره میشوم به سایه ی زن و بچه های سوری. دختر میرود و به نگهبان میگوید در را ببندد. چند قدم آنطرفتر از نگهبان مینشینم روی زمین و تکیه میدهم به دیوار نمور سیمانی، که انگار باران باریده و خیسش کرده. زانوهایم را بغل میکنم و فکر میکنم اگر ابوعمر بفهمد، چه بلایی سر طفلم میآید.
نمیشد سکوت کرد و گذاشت بلایی که سر راشا و بقیه آمد سر زن و دخترهای آواره و عزاداری که روزها گرسنگی و تشنگی را به امید رهایی تحمل کرده اند هم بیاید. وقتی دلیر مرد دلم می خواست بلایی سر خودم بیاورم و خودم را راحت کنم از جهنمی که خلاصی از آن امکان نداشت. اما به خاطر نازیه بود که زنده ماندم و تحمل کردم. زنده ماندم و هر چند روز عقد مجاهد جدیدی شدم که کاری به کار نازیه نداشته باشند. پیرمردها و بچه ها با پاهای توی شکم جمع کرده خوابیده اند. جایی برای دراز کردن دست و پاهایشان نیست. چند بچه توی خواب از درد ناله می کنند. بیشتر زنها خیره اند به روبه رو شاید هم نشسته خوابشان برده. اگرپای ابوعمر به اینجا می رسید، پیر مردها و پیر زنها را می کشت. بچه ها و زن هایی را هم که انتخاب نمی شدند می فروخت. چشم هایم درد میکند و گزگز می کند. انگار هزاران سوزن را فروکرده باشی به سفیدی درونشان. چشم هایم را می بندم و انگشت هایم را روی پلک هایم فشار میدهم تا دردشان آرام شود. کاری که هر شب بعد از کشته شدن دلیر انجام میدادم تا درد چشم هایم کمتر شود. سرم را که از روی پاهایم بلند می کنم، حس میکنم نزدیکی های صبح است. اینجا هیچ دریچه ای ندارد که روزنه ای از نور درونش راه پیدا کند. فقط روشنایی لامپ کوچکی است که از سقف آویزان شده. آن هم به اندازه ای که بتوان سایه روشنی از همدیگر را دید و پا روی کسی نگذاشت. پاهای خواب رفتهام را تکان میدهم. دختر سوری و فرمانده اش یا کشته شده اند یا افتاده اند توی دستهای ابوعمر.اگر هم بخت یارشان باشد و همانطور که گفتند کارشان را خوب بلد باشند، داغ پیروزی را گذاشته اند روی دل ابوعمر و سربازهایش را جلوی چشم هایش راهی جهنم کرده اند. سوفی حتما میداند که تیربارانش میکنند. ولی اسماء لابد چشم دوخته به در اتاقی که درونش زندانی است و منتظر است ابوعمر در را باز کند و مشتاق به سمتش برود. صدای ضربه زدن به در میآید. سرم را بلند میکنم. کسانی که بیدارند خیره میشوند به در. آب دهانم را قورت میدهم و در را نگاه می کنم. نازیه همراه دختر سوری داخل میشوند. بلند می شوم. دختر سوری من را نشان نازیه می دهد و می رود. دست هایم را از هم باز می کنم. نازیه به سمتم می آید و خودش را در آغوشم رها می کند.