داستان رهایی

داستان رهایی
داستان رهایی نوشته الهه حسینی شعار
يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۹:۱۲
کد خبر :  ۱۳۲۱۳۸

اگر همه چیز طبق نقشه پیش برود سوری­ ها می­ افتند توی تله­. ابوعمر و اسماء به خواسته­ شان می­ رسند و من به نازیه. برمی­ گردیم سر خانه و زندگی خودمان و خلاص می­ شویم از این جهنم. هرسه نشسته­ ایم یک گوشه­ ی اتاق کوچک سیمانی که جز موکت زیرپایمان هیچ چیز دیگری ندارد. سوفی با علامت اسماء چادرش را از سرش برمی­ دارد و شروع می­ کند به فحش دادن. داد و بیداد می­ کند و فحش می­ دهد به ابوبکر بغدادی. اسماء حمله می­ کند به سمت سوفی وگردن لاغرش را با دست­ هایش فشار می­ دهد. «آخرین بارت باشد با دهان نجست اسم ابوبکر بغدادی را می­ آوری» تن لاغر سوفی گم شده بین بازوهای عضلانی اسماء. سوفی انگشت­ های سفیدش را می­ پیچد دور دست­های اسماء و تلاش می­ کند حلقه­ ی دست­ های اسماء را از دور گردنش باز کند اما نمی­ تواند. از گلویش صدای خرخر بلند می­ شود و پاهایش را می­ کوبد روی زمین. جیغ می­ کشم. در باز می­ شود و دو سرباز سوری به سمت اسماء می­ دوند و او را به زور از سوفی جدا می­ کنند. سوفی سرفه کنان می­ نشیند. دستش را از گلویش می­ گیرد و نفس نفس می­ زند. سربازها از روی چادر بازوهای اسماء را محکم گرفته­ اند و نمی­ گذارند تکان بخورد. اسماء خم می­­ شود سمت سوفی.«شرم باد بر کسانی که وعده­ ی الله را از یاد برده­ اند و فراموش کرده­ اند که پیامبر در بهشت منتظرشان است.» سوفی نفس نفس می­ زند. سربندش شل شده و برقع­ اش افتاده کنار پایش. نه سربندش را محکم می­ کند و نه برقع­ اش را برمی­ دارد. چشم­ هایش را می­ بندد و شعر فرانسوی­ را بریده بریده زمزمه می­ کند. دستم را م ی­برم زیر چادر و شکم برجسته­ ام را لمس می­ کنم. نمی­ دانم تا کی قرار است این وضعیت ادامه پیدا ­کند. سرباز بلند قد کنار در، به فرمانده­ ای که وارد اتاق می­ شود ادای احترام می­ کند. فرمانده نگاهی به اسماء می­ اندازد و اشاره می­ کند ببرندش. اسماء با خشم خیره می­ شود به سوفی و تهدیدش می­ کند که به زودی درون  شعله­ ها­ی آتش جهنم خواهد سوخت. اسماء را از اتاق بیرون می­ برند. فرمانده نزدیک سوفی می­ شود. سوفی بلند می­ شود سربندش عقب رفته و موهای طلاییش پیداست. این ادا و اطوارها جزء نقشه­ شان است. این که سوفی نشان بدهد کم آورده است. این که فریبش داده­ اند که درس و دانشگاه و خانواده­ اش را رها کرده و آمده رقه که به فتوای شیخ محمد عریفی عمل کند. بریدن سوفی را زودتر باور می­ کنند،تا بریدن اسماء سعودی. سوفی را هم با خودشان می­ برند و در اتاق را می­ بندند. قرار است سوفی توی بازجویی­ هایش همان اطلاعاتی را که ابوعمر گفته، بدهد. روزی که آوردندش توی قلعه، اولین زنی بود که بی­ اکراه پایش را گذاشت روی سینه­ ی جسد سرباز سوری و سرش را از تنش جدا کرد. توی تمام مدتی که اسماء فیلم می­ گرفت و سوفی سر می­ برید لبخند به لب داشت. ابوعمر آب دهانش را پرت کرد روی صورت سر بریده­ ای که سوفی از موهای بلندش گرفته بود و خون از حنجره­ اش قطره قطره روی زمین می­ ریخت، به سوفی لبخند زد «لقب ام­ المومنین برازنده­ ی توست». رو کرد سمت سربازانش وگفت سوفی را ام­ المومنین صدا کنند. من و زن­ های دیگر از پنجره­ ی اتاق نگاه می­ کردیم. زن­ هایی که به اجبار شوهرانشان برای خدمت به ابوعمر و سربازانش، راهی این جهنم شده بودند. ما حق نداشتیم از اتاق بیرون برویم. حق نداشتیم با هیچ مردی سخن بگوییم و هیچ مردی نباید صدای ما را می­ شنید.

ازهیچ کدام شان خبری نیست. لابد اسماء را برده­ اند توی اتاق دیگری. سوفی را هم برده­ اند اتاق بازجویی. همانطور که ابوعمر پیش بینی کرده بود. نمی­ دانم ابوعمر آنقدر مرد هست پای حرفش بماند و کاری به نازیه نداشته باشد یا نه. از حیوانی مثل ابوعمر بعید نیست که بزند زیر قولش. چیزی که دلم را قرص می­ کند قسمش است که سرش برود زیر قسمش نمی­ زند. سوفی را که بیاورند، من را می­ برند برای بازجویی. من باید خودم باشم. نقش خودم را بازی کنم. زن حامله­ ی بخت برگشته­ ای که از روی بداقبالی و طالع نحسش سر از اینجا درآورده و گیر افتاده میان یک مشت جانی و آدم کش. فضاحتش به حدی است که حتی نمی­ داند نطفه­ ی توی شکمش مال کدامیک از مجاهدانی است که به زور کتک و تهدید به عقدشان درآمده. با صدای باز شدن در سرم را از روی زانوهایم بلند می­ کنم.

سوفی به همراه دو سرباز وارد اتاق می­ شود. زیر چشمی نگاهش می­ کنم چهره­اش شبیه زنان شوهر مرده است. دستم را از دیوار می­ گیرم و بلند می­ شوم. دو سربازی که سوفی را آورده­ اند از بازوهایم می­گیرند. همراهشان از اتاق بیرون می­ روم. می­ برندم توی اتاق کوچکی. فرمانده­ ایستاده کنار میز فلزی گوشه­ ی اتاق. می­ ایستم روبروی فرمانده. تنم از زیر چادر می­لرزد. فرمانده نگاهی به سر تا پایم می­ اندازد و اشاره می­کند بنشینم. می­نشینم روی صندلی. اسمم را می­پرسد. مات و مبهوت خیره می­شوم به دهانش. اسماء گفت خودت را بزن به نفهمی و طوری نگاهشان کن که انگار اولین بارت است که کلمات عربی به گوشت می­خورد.گفتم «ولی همه می­دانند که تاجیک­ها مسلمانند و قرآن می­خوانند». قهقهه زد «آن مجوس­های کافر هیچ چیز از اسلام نمی­فهمند. نزدیک است روزی که ما به یاری الله تمام جهان را فتح کنیم و همه­ی کافران را گردن ­بزنیم.» دختر چشم و ابرو سیاهی که کنار در ایستاده. خیره می­شود به چشم­هایم که از شکاف برقع بیرون است فرمانده دوباره  اسمم را می­پرسد. این بار بلندتر از قبل. می­گویم «عربی نمی­دانم». دختر لباس نظامی گشادی پوشیده و سربند سیاهی به سرش بسته است به سمتم می­آید.«همراه فرانسوی­ات همه چیز را گفت. به نفع­ات است اعتراف کنی» لبخند می­زند.«مادرم فارسی زبان بود. اهل ایران. فارسی را از او یاد گرفتم.». بریده بریده می­گویم «من را به اجبار همراهشان آوردند. اگر نمی­­آمدم طفلم می­افتاد زیر دست سربازان وحشی ابوعمر» خیره نگاهم می­کند. با گریه می­گویم «هر چه می­خواهید بپرسید همه را جواب می­دهم.» فارسی را خوب حرف می­زند لابد این شگردش است. اسماء گفت «بازجوهایشان به چند زبان مسلط­اند». باید حواسم را جمع کنم یک حرکت نادرستم باعث می­شود که همه چیز را بفهمند. سوال­هایی را که فرمانده به عربی می­گوید دختر به فارسی از من می­پرسد و جواب­هایم را به عربی تحویل فرمانده می­دهد. راستش را می­گویم. مو به مو. قرارمان همین است. همه چیز را بگویم. بی کم و کاست. هر چه شده و هر بلایی سرم آمده.جز این که همه­ ی اینها بازی است. نگاه می­کنم به چشم­هایش. چشم­هایش شبیه چشم­های راشا است. اگر خوش شانس باشد کشته می­شود و گرنه می­افتد توی چنگ ابوعمر و خدا می­داند چه بر سرش می­آید. ابوعمر خوشش می­ آید از چشم­های درشت و سیاهی که بدرخشد و برق بزند. تمام سوال­هایشان را جواب می­ دهم درست و دقیق. از نگاه­هایشان و حرف­هایی که بینشان رد و بدل می­شود، حس می­کنم که حرف­هایم را باور کرده­اند. سوال­های فرمانده که تمام می­شود. حیران و وحشت زده خیره می­شوم به دختر. باید خودم را می­زدم به نفهمی و حرف­ها و حرکات و رفتارشان را بی کم و کاست به اسماء گزارش می­دادم. اسماء زن سوم ابوعمر است. بعد از ابوعمر حرف حرف اسماء است. اراده کند می­تواند هر کجا که دلش خواست دست­هایش را حلقه کند دور گردنم و آنقدر محکم فشار دهد که خفه شوم. به راحتی خفه کردن جوجه گنجشکی. از چیزهایی که دختر سوری نجوا کنان به فرمانده می­گوید مطمئن می­شوم که نقشه­مان گرفته و همه چیز بی کم و کاست اجرا می­شود. همانطور که خواسته­ ی ابوعمر است. مخصوصا که دختر تاکید می­کند بخش­های مهم حرفهایم با اعترافات سوفی مو نمی­زند. نگاهم را می­دوزم به کف سیمانی اتاق. باورم نمی­شود همه چیز به این راحتی تمام شود. بدون قطره­ای خون یا کوچکترین زخمی. حتی بدون خوردن سیلی­ای. کاش کمی سر سختی می­کردم تا زیر شکنجه­شان از شر این نطفه­ی لعنتی خلاص می­شدم. اما ابو عمر گفته بود سر سختی نشان ندهم. سر سختی را باید اسماء نشان می­داد.

 چهره­ های زن و دخترهای آواره­ای که توی اردوگاه بودند می­آید جلوی چشم­هایم و چشم­هایم خیس می­شود. دختر سوری لبخندی می­زند و می­گوید نگران نباشم برایم اتفاقی نمی­ افتد. فکر می­کند می­ترسم بلایی سرم بیاورند. تنم می­ لرزد. دست­هایم روی پاهایم می­لرزند. چند قدم به سمتم می­آید. دلداریم می­دهد که نگران نازیه نباشم. نمی­داند از بلایی که قرار است سر خودش و زن­های دیگر بیاید وحشت دارم. بلایی که سر راشا و اهالی روستایشان آمد.سربازهای ابوعمر همه­ ی مردهای روستا را جلوی چشم زن و بچه­ هایشان تیرباران کرده بودند و بعد زن­ها و دخترهای جوان را جدا کرده بودند برای خودشان. ابوعمر از چشم­های راشا خوشش آمده بود و راشا را برای خودش برداشته بود. سربازهایش هم زن و دختری برای خودشان کنار کشیده بودند. انتخاب نشده­ها را همراه پیرزن­ها و بچه­ها فروخته بودند. به قلعه که برگشتند راشا و زنان و دختران انتخاب شده همراهشان بودند. اسماء گفت بهشان غذا و لباس تمیز بدهیم. هیچ کدامشان لب به غذا نزدند.گریه می­کردند. آنهایی که مثل راشا به جهاد نکاح تن ندادند را جمع کردند توی حیاط قلعه. ابوعمر گفت بنزین رویشان بریزند و بعد خودش فندک زد. راشا و بقیه دست و پا می­زدند و می­سوختند. هوار می­کشیدند و جزغاله می­شدند. ابوعمر و سربازهایش نگاهشان می­کردند و قهقهه می­زدند.

اشک سرازیر می­شود روی گونه­هایم زیر برقع. عذاب وجدان گلویم را گرفته و دارد خفه­ ام می­کند. اگر نازیه دستشان نبود همه چیز را می­گفتم و دستشان را رو می­کردم. ابوعمر نازیه را گروگان نگه داشت و گفت اگر کارم را به درستی انجام ندهم نازیه را عقد یکی از سربازان روسی­اش می­کند. با گریه گفتم نازیه بچه است فقط ده سال دارد. ریش بلندش را خاراند و گفت همه­ی ما باید در راه خدا جهاد کنیم.کوچک و بزرگ ندارد. او می­تواند با جهاد نکاح درهای بهشت را به روی خودش باز کند. اسماء گفت سوری­ها، فارسی زبانان را قابل اعتماد می­دانند. اگر درست به نقشه عمل کنی به تو اعتماد می­کنند و به راحتی در دام ما می­افتند. پذیرفتم.

رفته بودم آب بیاورم که دیدم نازیه کلاشینکف به دست ایستاده و سوفی عکسش را می­گیرد. دویدم سمت نازیه، لگد ابوعمر خورد به پهلویم و افتادم روی زمین. با دستور ابوعمر نازیه بغضش را قورت داد و با لبخند خیره شد به دوربین. سوفی از دختران خارجی چادرپوش و برقع زنی که کلاشینکف یک دستشان بود و سر سربازان سوری دست دیگرشان عکس می­گرفت و توی فیس­بوکش منتشر می­کرد. هفده نفر از دختر و پسرهای هم دانشگاهی­اش را با وعده و وعید کشانده بود رقه. زن­ها و دخترهایی که همراه مردانشان یا به تنهایی به رقه می­آمدند زیر نظر اسماء تعلیم می­دیدند. اسماء خیلی از دختران تونسی­ را با وعده­ی بهشت با کمربند انتحاری می­فرستادد سمت سربازان سوری.

دلیر را هم یکی مثل سوفی فریفته بود. وعده و وعید کار و امکانات توی  استانبول را به دلیر داده بود. یک هفته­ای که توی استانبول بودیم همه چیز خوب بود همانطور که آشنای رفیق دلیر گفته بود. بعد از سال­ها گرسنگی طعم سیری را می­چشیدیم. همراه دلیر که توی خیابان­های استانبول قدم می­زدم قلبم پر از شادی می­شد و فکر می­کردم بلاخره زندگی روی خوشش را به ما هم نشان داد. روز هشتم آمدند دنبالمان.گفتند باید برویم سمت مرز سوریه. هر چه از دلیر پرسیدم سوریه برای چه؟ جواب درستی نداد. شبانه از مرزگذشتیم و وارد رقه شدیم. دو نفر با ریش­های بلند که سربندهای سیاهی به پیشانی بسته بودند و روی سربندها ذکرهای عربی نوشته شده بود ما را آوردند توی قلعه. من و نازیه را بردند توی اتاقی که چهار زن و هفت هشت بچه تویشان بود. ما باید لباس­های کثیف و خونی سربازها را می­شستیم و برایشان غذا می­پختیم. از دلیر خبری نداشتم فرستاده بودندش آموزش ببیند. آموزشش که تمام شد برگشت نگذاشتند بیشتر از یک ساعت ببینیمش. ریش­هایش بلند شده بود.لباس­نظامی پوشیده بود و سربند بسته بود. یک کلاشینکف هم داده بودند توی دستش که از خودش جدا نمی­کرد. نازیه وحشت کرده بود، سمت دلیر نمی­رفت. نشسته بود گوشه­ی اتاق. زانوهایش را بغل کرده بود و زیر چشمی نگاهش می­کرد. غذای دلیر را که دادم گفت« الله جزای خیر عطا کند» دلخور نگاهش کردم «این چه بلایی بود که بر سرمان آوردی دلیر؟» غضبناک شد «جهاد در راه الله از بالاترین فضیلت­هاست»کلاشینکفش را که تکیه داده بود به زانویش برداشت و رفت. دیگر ندیدمش تا اینکه یک روز لباس می­شستم که اسماء صدایم کرد دست­هایم را با چادر خشک کردم. برقع­ام را که بالای سرم بود انداختم روی صورتم و رفتم. اسماء موبایل توی دستش را گرفت سمتم.« شوهرت وارد بهشت شد» خیره شدم به عکس خونین دلیر. نگذاشت گریه کنم گفت«کفر است» عصر همان روز ابوعمر به زور کتک و تهدید بردن نازیه، من را به عقد یکی از سربازان تونسی­اش در آورد.

لب­هایم می­لرزد. دختر سوری دستم را می­گیرد توی دست­هایش. گرمای دستش از دستکش­های توی دستم می­گذرد و می­رسد به دست­های سرد و لرزانم.لبخندمی­زند«نگران نباش ما حرف­هایت را باور کردیم. همراه فرانسوی ات هم همین چیزها را گفت» نگاه می­کنم به اطراف اتاق. حس می­کنم ابو عمر گوشه­ای ایستاده و زیر چشمی نگاهم می­کند. انگار منتظر است لب باز کنم تا نازیه را بسپارد به غول بی شاخ و دم روسی. فرمانده نفسش را با صدا بیرون می­دهد و به دختر سوری اشاره می­کند من را ببرد. دختر از بازویم می­گیرد، بلند می­شوم چند قدم می­رویم. می­ایستم. برمی­گردم و فرمانده را که خیره است به قطره­های خون پاشیده روی پوتین­هایش نگاه می­کنم.  به عربی می­گویم «همه­ی اینها نقشه است». با تعجب نگاهم می­کند. انگشت­های دختر محکم­تر حلقه می­شوند دور بازویم. فرمانده چند قدم به سمتم می­آید و خیره می­شود به چشم­های خیسم. آب دهانم را قورت می­دهم و با لب­های لرزان می­گویم«همه­ی اینها نقشه­ی ابوعمر است. برایتان دام چیده­اند». دختر خیره می­شود به چشم­هایم «حتی قصه­ی دخترت نازیه؟» کف دستم را می­برم زیر برقع و می­کشم روی صورتم« نازیه توی چنگال ابوعمر است» فرمانده تکیه می­دهد به میز و خیره می­شود به زمین. دختر سوری می­کشدم سمت صندلی. با تن لرزان می­نشینم روی صندلی فلزی و نقشه­ی ابوعمر را می­گویم. مو به مو و بی کم و کاست. می­گویم که ابوعمر و سربازانش جلوتر از قلعه کمین کرده­اند که محاصره­شان کنند و کار را یکسره کنند. دختر  متحیر به سمت فرمانده می­رود. خیره همدیگر را نگاه می­کنند و از اتاق بیرون می­روند.

اگر همه چیز همانطور پیش رفته بود که اسماء گفت. الان برگشته بودم توی اتاق کنار سوفی و منتظر بودیم تا ابوعمر افرادش را بفرستد سراغمان. با خیال راحت برمی­ گشتیم قلعه. شاید ابوعمر به شکرانه­ی پیروزیش من و نازیه را راهی می­کرد برگردیم توی روستای خودمان. می­توانستیم دوباره توی زمین خشکمان که تکه تکه شده بود از خشکسالی این چند سال، راه برویم و دعای باریدن باران را بخوانیم. اما حالا با کاری که من کردم هیچ چیز معلوم نیست. سوری­ها شانس این را دارند که ابوعمر و سربازهایش را غافلگیر کنند و زنان توی اردوگاه را از چنگال حیوانی مثل ابوعمر و سربازهایش نجات دهند و لابد هر سه­ی ما را می­کشند. حتما من، سوفی و اسماء را تیرباران می­کنند. دستم را از لبه­ی صندلی می­گیرم، می­خواهم بلند شوم اما نمی­توانم. توانش را ندارم. تنم رمقی ندارد. مثل روزی که اسماء تن خونین دلیر را نشانم داد و زانوهایم لرزید و افتادم روی زمین. رها می­شوم روی کف سیمانی اتاق. حتما رفته­اند سراغ سوفی تا دوباره بازجویی­اش کنند. شاید با شکنجه­ بشود از سوفی اعتراف گرفت  اما اسماء را تکه تکه هم کنند حرفی نمی­زند. از خدایش است که شهید بشود و برود بهشت کنار پدر و برادرهایش که در درگیری با سوری­ها کشته شده­اند. اگر سوفی شکنجه را طاقت نیاورد و اعتراف کند شاید ما را نکشند.

 در اتاق باز می­شود. پاهایم را محکم می­ چسبانم به هم که لرز زانوهای خم شده­ام کمتر شود. فرمانده می­آید داخل. خیره می­شوم به زمین سیمانی و زانوهای خمیده­ ام که از زیر چادر می­ لرزند. دختر سوری هم داخل می­آید و در را می­بندد. فرمانده نگاه می­کند به شکاف برقع و خیره می­شود به چشم­های سرخم «همراه فرانسوی­ات مجبور شد اعتراف کند» وحشت زده خیره می­ شوم به لب­ه ایش. دختر سوری به سمتم می­ آید. کمکم می­کند بلند شوم و بایستم.«نگران دخترت نباش به یاری خدا نجاتش می­دهیم ما کارمان را خوب بلدیم» دستم را می ­برم زیر برقع­ و اشک­ هایم را پاک می­ کنم. از اتاق بیرون می­ رویم. راهرو باریک و درازی را تا انتها می­رویم. سرم را برمی­گردانم و نگاهم خیره می­ماند روی اتاقی که سوفی درونش بود. با تکان بازویم سرم را برمی­ گردانم. ده دوازده پله را پایین می­رویم. دختر چند ضربه به در آهنی کوچکی می­زند و جمله­ ای به عربی می­گوید که معنی­اش را نمی­فهمم در باز می­شود وارد انباری دراز و باریکی می­شویم. خیره می­شوم به سایه­ ی زن و بچه­ های سوری. دختر می­رود و به نگهبان می­گوید در را ببندد. چند قدم آنطرف­تر از نگهبان می­نشینم روی زمین و تکیه می­دهم به دیوار نمور سیمانی، که انگار باران باریده و خیسش کرده. زانوهایم را بغل می­کنم و فکر می­کنم اگر ابوعمر بفهمد، چه بلایی سر طفلم می­آید.

 نمی­شد سکوت کرد و گذاشت بلایی که سر راشا و بقیه آمد سر زن و دخترهای آواره و عزاداری که روزها گرسنگی و تشنگی را به امید رهایی تحمل کرده­ اند هم بیاید. وقتی دلیر مرد دلم می­ خواست بلایی سر خودم بیاورم و خودم را راحت کنم از جهنمی که خلاصی از آن امکان نداشت. اما به خاطر نازیه بود که زنده ماندم و تحمل کردم. زنده ماندم و هر چند روز عقد مجاهد جدیدی شدم که کاری به کار نازیه نداشته باشند. پیرمردها و بچه­ ها با پاهای توی شکم جمع کرده­ خوابیده­ اند. جایی برای دراز کردن دست و پاهایشان نیست. چند بچه توی خواب از درد ناله می­ کنند. بیشتر زن­ها خیره­ اند به روبه رو شاید هم نشسته خوابشان برده. اگرپای ابوعمر به اینجا می­ رسید، پیر مردها و پیر زن­ها را می­ کشت. بچه ­ها و زن­ هایی را هم که انتخاب نمی­ شدند می­ فروخت. چشم­ هایم درد می­کند و گزگز می­ کند. انگار هزاران سوزن را فروکرده باشی به سفیدی درونشان. چشم ­هایم را می­ بندم و انگشت ­هایم را روی پلک­ هایم فشار می­دهم تا دردشان آرام شود. کاری که هر شب بعد از کشته شدن دلیر انجام می­دادم تا درد چشم­ هایم کمتر شود. سرم را که از روی پاهایم بلند می­ کنم، حس می­کنم نزدیکی­ های صبح است. اینجا هیچ دریچه ­ای ندارد که روزنه ­ای از نور درونش راه پیدا کند. فقط روشنایی­ لامپ کوچکی است که از سقف آویزان شده. آن هم به اندازه­ ای که بتوان سایه روشنی از همدیگر را دید و پا روی کسی نگذاشت. پاهای خواب رفته­ام را تکان می­دهم. دختر سوری و فرمانده­ اش یا کشته ­شده­ اند یا افتاده­ اند توی دست­های ابوعمر.اگر هم بخت یارشان باشد و همانطور که گفتند کارشان را خوب بلد باشند، داغ پیروزی را گذاشته­ اند روی دل ابوعمر و سربازهایش را جلوی چشم ­هایش راهی جهنم کرده­ اند. سوفی حتما می­داند که تیربارانش می­کنند. ولی اسماء لابد چشم دوخته به در اتاقی که درونش زندانی است و منتظر است ابوعمر در را باز کند و مشتاق به سمتش برود.  صدای ضربه زدن به در می­آید. سرم را بلند می­کنم. کسانی که بیدارند خیره می­شوند به در. آب دهانم را قورت می­دهم و در را نگاه می ­کنم. نازیه همراه دختر سوری داخل می­شوند. بلند می­ شوم. دختر سوری من را نشان نازیه می­ دهد و می­ رود. دست­ هایم را از هم باز می­ کنم. نازیه به سمتم می­ آید و خودش را در آغوشم رها می­ کند.

 

 

ارسال نظر